هبوط

احساسات لزوما معنای دقیقی در لحظه ندارند ... هرچه عمیق ولی قسمتی از انها گنگند
من هم گنگ هستم مفهومم مثل گنگیه زندگیست
بشنویم
Tlgrm.me/earsneed

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

شهر


آه شهر چه دل انگیز!!


دویدن های صبحگاه درون مترو


دست فروشان همیشگی و یک نفر که آنطرف تر خوابیده


شهر


سیم برق های فشار قوی


کوچه و پس کوچه ،خیابان اصلی ،ماشین، ماشین، دود، دود ماشین ماشین هیاهو


ماتیلدا همه میگفتند خوشم می آید  اما بگذار بگویم حقایق را اینجا موش هایش بوی تعفن میدهند


انسان هایش بوی موش..


صبح ها همه می دوند همه مثل دیوانه ها میدوند


باید میدیدی قیافه ام را که چطور خشک شده بودم مثل عروسک چینی و نمیدانستم در حوالی کسی بمب گذاشته یا چیز دیگریست فقط میدانم بعد از چند دقیقه حیرانی فقط دویدم


ماتیلدا هنوز هم میدوم


پدر میگفت قرار است تو هم بیایی


ماتیلدا وقتی می آیی از پنجره به بیرون خیره بشو ببین زیبایی هارا .. ببین که زنان چه به خود رسیده اند


که همه در پله برقی طرف راست می ایستند


ببین چگونه هیچ کس لهجه ندارد و تمدن چه بالاست


اما ماتیلدا یادت نرود لهجه نداشته باشی مبادا به باد سخره ات گیرند


یا لباس ها و طرز لباس پوشیدنت هم خیلی مهم است سانتیمانتال باش این را پدر خودش به من گفت


و بعد ماتیلدا دوست هم پیدا نکن.. عاشق هم نشو


اینجا همه فرق دارند


ما خونمان نمیخورد به آدم های اینطرف کوه


اینجا دوست بودن بدین معنی نیست که حمایتت هم بکنند


فوقش کمی میگویند و میخندد و وقتی فکر میکنی دیگر دوست پیدا کرده ای میفهمی تنهایی


بازی روح میدهند


دلم برایتان تنگ شده


برای دوستانی که تک تکشان را طرد کردم چون دیگر راهم با انها فرق کرده بود


میدانی من همان بی فرهنگی هارا دلم می طلبد


خنده هایی که میدانم پس از مدتی قرار نیست برایش باج دهم


ماتیلدا اصلا نمیشود نیایی؟ شهر تنهاست تو راهم تنها میکند


  • Cma ....

و حالا ما مانده ایم اینجا و چند کبوتر در آسمان کبود
عشق دست کوچکمان را گرفت ما را دورگرداند
تمام کوچه پس کوچه هارا با ما قدم زد و یک بغل در آغوشمان گرفت
گونه مان را بوسید لبمان را نوازش کرد.. چشمانمان را از لای اشفتگی موهایمان دریابید
حیرت کردیم مثل کودکی هفت ساله که دارد طعم مبهم زندگی را میچشد
و زندگی کردیم
آخ وجدان عزیزم
همین دیروز ها بود که زود گذشت و حالا و امروز ها مانده
و هنوز ها
آه از هنوز ها
کز کردیم مثل کبوتر ها
چشم هایمان جفت خواهش است
زندگی میکنیم ..
عشق تنها موتورمان را روشن کرد و رهایمان کرد 
کبوتر های خانگی عشق بوده ایم و باد مارا برده به آشیانه های دور
ما باید دوباره دل ببندیم به آشیانه های جدید آشیانه ی فاخته
اما من فرار خواهم کرد
پرواز خواهم کرد از فراز آشیانه ی فاخته
خواهم دید که این سودای عشق چه بود
خواهم دید این محشر پشت این دیوار سنگی را که زندانیمان کردند پشتش
خانگیمان کردند
تا ابد گم خواهم شد زیر باران در بهاران ..!؟

  • Cma ....

باران می آمد


خانه هم ساکت بود


باد در جریان بود و کمی گرد و غبار


از تمام تن لخت پنجره ها


باغچه پیدا بود


و کمی رخت که در ضرب بهار رقصیدند


یک گل روییده


من برای بوییدن آن یک گل رز تب کردم

  • Cma ....

و باید زیست حتی در مرگ باران


باید زیست در فریاد باد باید زیست و زیستن باید کرد


زیستن خسته شد از تکرار ما


از تکرار سرنوشت ها و تکرار لعنت ها


جاده ها به اتمام نمیرسند


در خط سفید گم شدیم و


ساعت ها باز زنگ نمیزنند


این خواب پایانی ندارد


واژه ها دیگر حرف نمیخورند


از عمق این روزهای سرد و کور


و ما همچنان محکم ایستاده ایم که باید زیست و زیستن باید کرد


گرد و غبار جاده ها مهر شدند بر پیراهن


و خستگی مثل طاعون هزار ساله رخنه کرده در وجود


سایه ها دور تر از ما قد میکشند


داغ تر از خورشید دلهای ماست امروز


این لحظه این ساعت


نمیگذرد


از اقیانوس ها ستاره , فقط صدای انفجار گسیل میشود


و همه غمگینند


زیستن باید کرد


گریه باید کرد به طراوت


و من اکنون تمام خودم و خودم هارا میبینم که مثل یک کوه راه فرسایش را به جای سالیان در دقیقه طی میکنند


و من سعی کردم.. مثل کبوتری پریدم که پریدن را یاد بگیرم و باز افتادم و با تفنگ زخم زدند


پریدم اما پری نداشتم


بله

باید نوشت و باید زیست درگسیختن


باید دلسپرد حتی به دلیل شاید


باید دل سپرد تا عبور از تکرار . . .


  • Cma ....

زنگ خورد و رهام آخرین مزه های روز را برای دوستانش ریخت و آنها را خنداند .. برعکس بقیه در مدرسه حالش خوب بود .. کلاه بافتنی قهوه ایش را تا بالای مژه هایش پایین کشید تا باد سینوس های اورا تحریک نکند و تیکه های سبک همکلاسی ها شروع میشد که "نَ چای!" 

هربار که کسی این صحنه ی ننه سرمایی رهام را مسخره میکرد رهام اخمهایش در هم میرفت و میگفت : "خب حتما میچام دیگه!"

منتظر عباس آقا جلوی مدرسه ایستاده بود

عباس آقا مردی 80 ساله و طبیعتا کهیرالمنظر بود که به قولی دوستان پوستی بود بر استخوان که اگر بادی بوزد فسیل وی برجای میماند.. در ادامه ی محاسن و سیمای زیبا اخلاق او هم جفت چهره اش زیبا بود!

رهام با اینکه نمیتوانست عقاید یک 80 ساله را به هیچ وجه قبول کند و اورا به شدت کوته فکر میدانست اما دلش برای پیر مرد میسوخت که آخر عمرش را پشت فرمان و به راننده سرویس بودن میگذراند آن هم چه ساعت بد و چه جاده ی پرترافیک و طولانی ای!

عباس آقا با ماشین سمند زرد رنگش رسید و از تمام هم سرویسی ها یکنفر آمده بود که او هم سفت در را بقل کرده و خوابیده بود

رهام سلام کرد و نشست .. عباس آقا به راه افتاد .. رهام از پنجره به آسمان خیره شده بود و گذران ابر هارا تماشا میکرد ...پس از چندی کلاهش را روی چشمانش کشید تلاش کرد چرت کوتاهی بزند که صدای بوق ماشین های پشتی کلاه را دوباره از سر وی بالا کشید با اخم به عقب و بعد به عباس آقا نگاه کرد ..چراغ راهنمایی سبز شده بود و عباس آقا چرت میزد 

بلند گفت :"سبز شده ها!"

عباس آقا به راه ادامه داد و رهام که از خواب در هنگام رانندگی او سخت به لرزه افتاده بود به او خیره شده

عباس آقا بطری نوشابه کوچکی که نصفه آب بود را برداشت مشتی به صورتش ریخت از آب ها .. کمی بعد مشتی دیگر و این رهام بود که این صحنه های پر استرس را با ضربه ی مکرر انگشت اشاره اش روی دسته ی در ، پاسخ میداد

دفعه سوم عباس آقا آب بر صورت چروکیده اش زد و از آینه عقب را نگاه کرد متوجه نگاه رهام شد و به عقب برگشت با لبخند مضحک و مرموزی گفت "خوابم میاد!"

رهام هم خنده ای مملو از دشنام های خفه شده در نطفه تحویل او داد

کمربند عقب را چک کرد لاکن کمربند سگک نداشت 

با خود میگفت که اگر بخوابی عملا مرده ای بیدار بمان

بعد از 4 ساعت شیمی 2 ساعت دینی و 2 ساعت زیست بیدار ماندن در مسیر پر ترافیک 50 دقیقه ای سخت بود

رهام به عباس آقا زل زده بود و همزمان جلویشان راهم چشم می انداخت

وارد اتوبان که شدند رهام به آسمان خیره شد .. با وجود اینکه همواره در تلاش بود به بقیه بقبولاند که دیگر بالغ شده ،هنوز به آسمان نگاه میکرد با ابر ها تصویر خدا را شخصی سازی میکرد و دنبال هرچه که میشد در ابر ها میگشت 

آنروز برخلاف هر روز هوا پاک بود.باد می آمد.باد می آمد .اسمان آبی بود و باد می آمدو ابر ها مثل تکه های پنبه در آسمان شناور بودند

رهام فکر میکرد .. به خانه فکر میکرد.. رهام به آینده فکر میکرد..رهام به مقصد فکر میکرد و طی این مسیر رهام فلسفه های زیادی پایه گذاری میکرد.. همزمان چشمش به عباس آقا هم بود

بعد از کمی وارد فلکه ی دانشگاه شدند ...فلکه ی بزرگ و پر تردد که تقریبا 10 دقیقه عبور از ان زمان میبرد..اکثر ماشین ها ماشین های باری سنگ و غیره بودند

رهام غرق در تفکر بود که ناگهان میان افکارش یادش به  آپارتمان نیمه ساز رو به روی خانه شان افتاد.. یادش به صدای هو هو وجیغ باد شد که چگونه در اتاق های نیمه ساز آپارتمان میچرخید و ناله ی گویی مردگان را برایش می اورد .رهام بار دیگر به خانه فکر کرد و به چیزهای خوبی که در انتظار او هستند.. رهام خسته بود ..خسته شد ..کلاهش را به روی چشمانش کشید .رهام خسته بود ..

  • Cma ....

سوم راهنمایی بودم به گمانم که با او آشنا شدم.معلم ریاضی بود و فکر میکنم یکی از دلایل تنفر من از ریاضی هم در همان سال ها که ریاضی با وجود او در مدرسه و سر کلاس قرین بود رقم خورد

برایش پشیزی ارزش قائل نبودم قدری که حالا هنوز با ملامت از وی یاد میکنم و مینویسم همه اش هم بر میگردد به انکه 

دختری داشت مارال نام. 

45 دقیقه از زمان کلاس هر جلسه را اختصاص میداد به تعریف و تمجید و شو اف ها و پزهایی که میتوانست بدهد راجب دخترش 

من در روز های اخر سال ناخواسته دیگر یک بایوگرافی کاملی از مارال ،پدرش ،برادر و خواهرانش و همینطور موفقیت ها و شکست های وی حفظ بودم گویی الگوی زندگی ام بود

در بوق و کرنا کرده بود که تمام موفقیت های او از این است که  بهره هوشی بالایی از من به ارث برده و تمام را مدیون من است به علاوه خودش هم خیلی سبز و باهوش است و حالا هم در جواب این همه لایق بودن ما او بورسیه شده است آمریکا 

در حرف هایش فقط جمله ی بمیرید از حسودی را جا می انداخت لاکن هیچ اشتیاق خاصی هم در چهره کسی نمی یافت برای شنیدن دوباره تعریف و تمجید ها

مدتی بود صدایش در نمی آمد که این خود گسل عمیقی در ذهن من نهاده بود او و سکوت اصلا پارادوکس است 

اگر متفکران زیاد سکوت میکنند و حالا او هم زیاد سکوت میکند پس متفکران چه چاره ای علاج کنند از هم سکوتی با چنین فردهِ بیگانه-با-تفکری؟

حرفی دیگر از مارال نبود گویی بدین نتیجه رسیده بود که زنگ های ریاضی ریاضی درس بدهد و دست از القا کردن موفقیت هایش در قالب درس زندگی بردارد

بالاخره طاقت نیاوردم و روزی بی مقدمه پرسیدم ((ببخشید از مارال چه خبر؟))

مثل انکه سوال ریاضی از او بپرسی و جوابش را نداند سرش را رو به تخته کرد و گفت خوب است خوب است

و سپس شروع به حل هندسه ی سال سوم دبیرستان کرد!

از انجا میگویم پارادوکس که او پرحرف بود از آن نوع پر حرف های خود زرنگ پندار که فکر میکرد حرف را به موقع میزند ولو اینکه مطمن هستم سوفور محله شان هم در مورد زندگی او اندک اطلاعاتی دارد چه بسا از خود او.

این عادت پرحرفی و توجه طلبی به او اجازه نمیداد تا رازی نگه دارد برای هرکس,مثل ما که دانش اموزانش بودیم, در حد توانش راز ها را فاش میکرد

گویی نادر شاه است که کشور میگشایید!

مسائل پر اهمیت را برای ادم های پر اهمیت و پزدادن و تحقیر کردن و این هارا برای ما روا میداشت

القصه , یک روز که مباحث را درس داده بود و باتوجه به این نکته که دیگر پر حرفی را کنار گذاشته بود, تنها کارش زل زدن در چهره های ما بود

لپ هایش گل انداخته بود و اخلاق و اعصاب هم نداشت. معلوم بود یکی از همان کم اهمیت ها پر اهمیت شده و حالا دل در دلش نبود که مارا درجریان بگذارد

اینگونه آغاز کرد که :" اه حالم از صادق هدایت بهم میخورد!"

تا آنروز از هدایت نخوانده بودم لاکن شنیده بودم که نویسنده ی قادری است منتها دوستانم که خوانده بودند چشمان گرد و تعجب کرده ای تحویل وی دادند 

آیدا بود به گمانم که طعنه آمیز پرسید: چه شده ست که به چنین احساس و قضاوت ارزشمندی رسیدید؟

پاسخ را با نگاهی غصه دار داد و گفت :"مهم نیست فقط خواستم بگویم اگر قصد دارید بوف کوری یا چمیدانم کتاب های دیگری از او بخوانید , بدانید که باید ظرفیت اش را داشته باشید

اصلا نمی خواهد بخوانید برای سنتان مناسب نیست 

این بوف کور آدم را شکاک میکند.دخترم.."

این کلمه ی اخر را گفت و ساکت شد اما بالاخره این طمع به حرف زدن و زبانش سِرّش را اشکار کرد

-دخترتان چه؟

+"دخترم از همان ابتدا هم که شکاک بود .. از باهوشی اش بود ولی حالا دیگر خیلی شکاک شده. افسردگی گرفته و از اکثر ادم های زندگی اش دوری می جوید و تمام این ها زیر سر ان کتاب لعنتی هدایت است .. خب اگر نمیتوانید خودتان را کنترل کنید نخوانید بابا ..نخوانید!"

همان دقیقه بود که ارادت قبلی و قلبی من نسبت به وی افزایش یافت حالا بیشتر تنفر را احساس میکردم .

راستش اگر نصف زمانی که صرف کرده بود برای تتوی ابرو و بقیه نواحی  به علاوه برهم زدن ان هیکل خپل و مسافرت های تمام نشدی اش, صرف کار بهتری میکرد الان اوضاع برای او فرق میداشت

شاید میفهمید که شاعران و نویسنده ها و افسردگی بگیر ها همه نقطه ای مشترک دارند

سر همه شان درد میکند ...انقدر درد میکند که از شدت ان با کوبیدنش به در و دیوار میکاهند و بعد وقتی علاجی جز ترکاندن مغزشان با هفت تیر ندارند, می‌نویسند.

در هنگام گسستن مینویسند.. من میگویم انسان اولیه برای برقراری ارتباط ننوشت لاکن شاید در قلعه ی گسستن بود که نوشت و خط خطی کرد که ارام شود

کتاب خوان هام هم همین گونه اند ..به کل رابطه نویسنده و خواننده بدین شرح است که نویسنده تجربیات اش و یا احساساتش را در قالب تجربیات ساختگی به خرد خواننده میدهد و حالا این این خواننده است که علاوه بر کنار امدن با موضوع داستان باید همزمان به بینشی از حال و روز ان روزهای نویسنده هم دست پیدا کند که مثلا واقعا حال "هدایت" چگونه بود وقتی که سه قطره خون را مینوشت..

زمانی که یکنفر از این چرخه کارش را به درستی انجام ندهد .. مثل مردگان میشود .رفتارش سراپا تظاهر میشود و دیگر خودش هم خودش نیست.

آن ابله معلم ریاضی را میگویم اگر تا به حال در زندگی اش کتابی خوانده بود حالا میفهمید اوضاع از چه قرار است

می فهمید که مارال لوس در حال بزرگ شدن است و حال میخواهد همسان سازی و همدردی کند با هدایت.

آن احمق اگر میدانست رابطه عمیق بین نویسنده و خواننده را این انتقاد های سخیف را سزاوار روح هدایت نمیدانست ولو اینکه میکوشید ببیند  چه شده است که مارال در وضعیتیست که تشابه دارد به حال بوف کوریِ صادق 

بعید نمیدانم اگر دیوانه شود ..پنهان بیشعوری برای چنین فرد گزافه گویی مثاله غول اخر است

و مارال هم آرزو میکردم که قبلتر از بیست و چند سالگی به بلوغ میرسید که سرانجامش مانند سرانجام هدایت نمیشد.


  • Cma ....

تعریف میکرد :نشسته بودم تو میدون شاه .

پشت سرم یه دختر و پسر نشسته بودن..البته گوش نمیدادما ولی گوشِ دیگه میشنوه.. خلاصه پسره اومدا نشست جلو دختره گف: (ببین تو خیلی خوبی همه کارای ک گفتمم واسم کردی ولی ببین من دیگه نمیتونم.)


بعدم پا شد خیلی ریلکس یه تاکسی گرفت و رفت هیچی دیگه دختره ام نیشسه بود زار زار مثل ابر باهار گریه میکرد تا چند ساعت ..خلاصه خرجش یه تاکسی شد


البته خرج دختره ام یه تاکسی شدا ولی یکم آب بدنش تحلیل رفت.


داستان خنده داری بود .. چه بامزه ی تلخی "خرجش یه تاکسی شد!"


سر صبح  نشسته بودم صبحانه بخورم که چشمم افتاد به تقویم لوله شده روی اوپن. تقویم97 .. یادم به امتحانام افتاد رفتم ببینم چندمه فهمیدم یه ماه بیشتر نمونده .. اسفند


از این کارای همه پسند کردمو یه گشت زدم تو سالی که گذشت همه بدبختیا و خوشحالیارو مرور کردم بعدم هیچی دیگه تقویم جدیده رو یه نگاهیش انداختم و دیدم جلل الخالق


خرجش یه تقویم بود

  • Cma ....
#دایی_جان_ناپلئون
#ایرج_پزشکزاد

اسدلله میرزا خطاب به سعید: منم یه روزگاری مثل تو بودم، احساساتی، زود رنج… اما روزگار عوضم کرد. جسم آدم تو کارخونه ننه آدم درست میشه، اما روح آدم تو کارخونه دنیا.

اسدلله میرزا: تو قضیه زن گرفتن منو شنیدی؟

سعید: یه چیزایی میدونم. یعنی شنیدم که شما زن گرفتی و بعد طلاقش دادی.

اسدلله میرزا: به همین سادگی؟! زن گرفتم، بعد طلاقش دادم؟


اسدلله میرزا: من ۱۷، ۱۸ سالم بود که عاشق شدم.

سعید: عاشق کی؟

اسدلله میرزا: یه قم و خویش دور. نوه عموی همین فرخ لقا خانم سیاه پوش… عشقای بچگی و جوونی دست خود آدم نیست. بابا ننه ها بچه هاشونو عاشق هم می کنن. از بس به شوخی اون به این میگه عروس من. این به پسر اون میگه داماد من. همین جور هی تو گوش آدم فرو می کنن. بعد به سن عاشق شدن که میرسی، میبینی عاشق همون عروس بابا ننت شدی. اما همین بابا – ننه ها وقتی فهمیدن، روزگار منو اون دخترو سیاه کردن…

اسدلله میرزا: بابای اون برای دخترش یه شوهر پولدار تر از من پیدا کرده بود؛ بابایی منم برای پسرش یه عروس اسم و رسم دار تر. منتها ما از رو نرفتیم. انقدر کتک خوردیم و فحش شنیدیم تا خسته شدن و مجبور شدن ما دوتارو به هم بدن.

اسدلله میرزا: دو سال تموم حتا فکر یه زن دیگم به کلم نیافتاد. دنیا، آخرت، خواب، بیداری، گذشته، آینده و هرچیز دیگری برای من تو وجود اون زن بود. خود اونم یه سالی ظاهرا با من همین حال و هوا رو داشت. اما یواش یواش من به چشمش عوض شدم.

سعید: شما که خیلی همدیگرو دوست داشتین. چرا اینجوری شد؟

اسدلله میرزا: یه رفیق داشتم، همیشه می گفت: سال اول که زن گرفتم، زنم انقدر شیرین بود که می خواستم بخورمش. اما سال سوم پشیمون شدم که چرا همون سال اول نخوردمش… حوصله ندارم برات بگم چرا… چطور شد. فقط برات میگم که از سال دوم اگه از اداره یه راست می اومدم خونه و جای دیگه نمی رفتم، زنم خیال می کرد جایی ندارم که برم. اگه به زن دیگه ای نگاه نمی کردم، خیال می کرد عرضه ندارم. یادته چند دفعه از من پرسیدی این عکس کیه؟ [عکس یه عرب] 

سعید: همین دوستتون.

اسدلله میرزا: مومنت، مومنت. همیشه بهت گفتم یکی از دوستان قدیمیه. اما این دوست من نبود، نجات دهنده من بود…

سعید: نجات دهنده شما؟؟؟؟

اسدلله میرزا: بله، نجات دهنده من… تصدقت بشم من.

اسدلله میرزا: زن من با همین عرب نتراشیده نکره گذاشت فرار کرد. 

سعید: فرار کرد؟؟؟

اسدلله میرزا: اوهوم…

سعید: شما هیچ کاری نکردید؟؟؟

اسدلله میرزا: طلاقش دادم… رفت زن همین عبدالقادر بغدادی شد.

سعید: این مرتیکه زنتونو دزدیده، شما عکسشو قاب کردین، گذاشتین جلو چشمتون؟

اسدلله میرزا: تو هنوز بچه ای…

اسدلله میرزا: اگر تو دریا غرق شده باشی و اون لحظه که جون داره از تنت در میره، یه نهنگ پیدا بشه، نجاتت بده، شکلش از ستاره های سینمام خوشگل تر میاد. عبدالقادر کهیر المنظر همون نهنگه که به نظر من از مارلین دیتریش هم خوشگل تره.

سعید: … حالا چرا عاشق عبدالقادر شد؟

اسدلله میرزا: من با ظرافت با زنم حرف می زدم، عبدالقادر با زمختی و خشونت. من روزی یه بار حموم میرفتم، عبدالقادر ماهی یه بار. من با نهار حتا پیازچه هم نمی خوردم، عبدالقادر یه کیلو یه کیلو سیر و ترب سیاه می خورد. من شعر سعدی می خوندم، عبدالقادر آروغ می زد… اونوقت تو چشم زنم من بیهوش بودم، عبدالقادر باهوش. من زمخت بودم، عبدالقادر ظریف… فقط به گمونم عبدالقادر مسافر خوبی بود.دست به سفرش محشر بود. یه پاش اینجا بود، یه پاش سانفرانسیسکو… [س..] 

سعید: عمو اسدلله، چرا اینارو برا من تعریف کردی؟

اسدلله میرزا: ذهنت باید یه کمی روشن بشه. چیزایی رو که بعدا خودت خواه نا خواه می فهمی، میخوام زود تر به تو بفهمونم…

سعید: یعنی میخواین بگین لیلی هم مثله…

اسدلله میرزا: … نه نه نه همچین مقصودی نداشتم. فقط می خواستم بگم، اگه لیلی با پوری رفت، تو چیز مهمی گم نکردی! اگر قرار باشه یه روزی بخاطر عبدالقادر بغدادی یا موصلی ولت کنه، چه بهتر که از الان با پوری بره.

اسدلله میرزا: عشق تو بزرگتر از همه عشقاست. من شک ندارم. برای این که اولین عشق توئه .

اسدلله میرزا: ام یه چیزی بهت بگم. اینجا لیلی خیلی مهم نیست. این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی. این مرز مرد شدنه !


  • Cma ....

-تو یه ادم کاملی


+خودتی کثافط


-چته روانی چرا پاچه میگیری


+دیدی کثافطی



-د چه مرگته


+خودت گفتی کاملم


-احمق


پ.ن:آقا دلم تنگ شده واسه نوشتن راحت

  • Cma ....

-بندازم دور اینو؟


+نه میخوامش

-پس مگه چند وقت پیش بهت یکی دیگه نداده بودم


+کدومو میگی؟گل گلیه؟


-اره دیگه


+او وه مادر من اون که سه سال پیش بود


-خب حالا مگه جعبه کفشارو میخوری تموم میشه؟


+نه عزیزم گم شده


-یعنی چی پره چیز بود که


+پره چی؟


-چمیدونم تو که نمیزاری ادم نزدیک وسایلت بشه پر بود ولی


+خب حالا گم شد دیگه


-چی بود توش حالا


+مامان چه سوالایی میپرسیا از اتیش چارشنبه سوریتون میپرسیدی


-یعنی چی؟سوزوندیش؟مگه مرض داری بچه؟


+بابا چمیدونم گیر دادیا حالا یه مش کاغذ تیکه پاره و اشغال ک جا میگرفتن تو یه کارتون داغون تر چ ارزشی داره


تازه اتیش خوبی شد که ..


کلی پریدم از روش


-حالا باز جعبه میخوای چیکار ؟


+سه سال دیگه بت میگم


-چخبره سه سال دیگه


+سه سال دیگه میفهمی


-صب کن خب


دبیرستانت تمومه کنکورتو دادی دانشگاه قبول شدی تکلیفت معلوم شده دیگه چه خبره مگه


+آقا چه عجله ایه!


حالا که موقعش نیست ببینی سه سال دیگه چی میشه .. بزار چالشای اینده ماله منِ اینده باشه


یه وقتم این یکیو نسوزونم


-خلی؟


+خب اخه اصن چرا میپرسی مگه اون قبلیا که سوزوندم پرسیدن چرا میندازیمون تو جعبه


شما رو که نمیندازم تو جعبه ولی اصلا چ کاریه این سوالا بیخیال بابا


-دوستت زنگ زد


+دوستم کیه؟


-سانازدیگه


+ساناز؟


-بابا خوبه سه سال باهم بودین چ زود یادتون رفت همو ..


+باور کن یادم نمیاد


-مسخره ای؟


+ن جدا .. همین الانشم زیاد فرجه دادم خیلیارو هنوز یادمه!

×عه سلام


+سلام بَه چخبر؟


×سلامتی آقا این یارو شیمیه میپرسه؟


+چمیدونم.. دیشب خوابتو دیدم


×عه جدا؟


+اره هممون بودیم تولدم بود کنکورمونم داده بودیم


×چ جالبب


+ن خیلی


×چرا پس ؟


+اخه منو که میدونی تولد نمیگیرم نمیگیرم تا بشه سه سال


بعد یهو میترکونیم


×خب چیش بده


+نمیدونم شایدم خوبه




نگران مرگ نباشید، زیاد مطالعه کنید، غالب آنچه می‌خوانید را فراموش کنید و کندذهن باشید، از عشق و فقدان جان سالم به در ببرید، از ترفندهای کوچک استفاده کنید، در پستوی مغازه اتاقی خصوصی داشته باشید، همه چیز را زیر سوال ببرید، صمیمی باشید و با دیگران زندگی کنید، از خواب عادت بیدار شوید، با میانه‌روی زندگی کنید، پاسدار انسانیت‌تان باشید، کاری کنید که هیچ کس قبلا نکرده است، دنیا را ببینید، کارتان را خوب انجام دهید ولی نه زیاد خوب، فقط بر حسب اتفاق فلسفه‌ورزی کنید، خود را رها کنید، عادی و ناکامل باشید، بگذارید زندگی جواب خود باشد.


زندگی به روایت #میشل_دومونتنی



  • Cma ....