تعریف میکرد :نشسته بودم تو میدون شاه .
پشت سرم یه دختر و پسر نشسته بودن..البته گوش نمیدادما ولی گوشِ دیگه میشنوه.. خلاصه پسره اومدا نشست جلو دختره گف: (ببین تو خیلی خوبی همه کارای ک گفتمم واسم کردی ولی ببین من دیگه نمیتونم.)
بعدم پا شد خیلی ریلکس یه تاکسی گرفت و رفت هیچی دیگه دختره ام نیشسه بود زار زار مثل ابر باهار گریه میکرد تا چند ساعت ..خلاصه خرجش یه تاکسی شد
البته خرج دختره ام یه تاکسی شدا ولی یکم آب بدنش تحلیل رفت.
داستان خنده داری بود .. چه بامزه ی تلخی "خرجش یه تاکسی شد!"
سر صبح نشسته بودم صبحانه بخورم که چشمم افتاد به تقویم لوله شده روی اوپن. تقویم97 .. یادم به امتحانام افتاد رفتم ببینم چندمه فهمیدم یه ماه بیشتر نمونده .. اسفند
از این کارای همه پسند کردمو یه گشت زدم تو سالی که گذشت همه بدبختیا و خوشحالیارو مرور کردم بعدم هیچی دیگه تقویم جدیده رو یه نگاهیش انداختم و دیدم جلل الخالق
خرجش یه تقویم بود
- ۰ نظر
- ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۴۰