هبوط

احساسات لزوما معنای دقیقی در لحظه ندارند ... هرچه عمیق ولی قسمتی از انها گنگند
من هم گنگ هستم مفهومم مثل گنگیه زندگیست
بشنویم
Tlgrm.me/earsneed

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

و باید زیست حتی در مرگ باران


باید زیست در فریاد باد باید زیست و زیستن باید کرد


زیستن خسته شد از تکرار ما


از تکرار سرنوشت ها و تکرار لعنت ها


جاده ها به اتمام نمیرسند


در خط سفید گم شدیم و


ساعت ها باز زنگ نمیزنند


این خواب پایانی ندارد


واژه ها دیگر حرف نمیخورند


از عمق این روزهای سرد و کور


و ما همچنان محکم ایستاده ایم که باید زیست و زیستن باید کرد


گرد و غبار جاده ها مهر شدند بر پیراهن


و خستگی مثل طاعون هزار ساله رخنه کرده در وجود


سایه ها دور تر از ما قد میکشند


داغ تر از خورشید دلهای ماست امروز


این لحظه این ساعت


نمیگذرد


از اقیانوس ها ستاره , فقط صدای انفجار گسیل میشود


و همه غمگینند


زیستن باید کرد


گریه باید کرد به طراوت


و من اکنون تمام خودم و خودم هارا میبینم که مثل یک کوه راه فرسایش را به جای سالیان در دقیقه طی میکنند


و من سعی کردم.. مثل کبوتری پریدم که پریدن را یاد بگیرم و باز افتادم و با تفنگ زخم زدند


پریدم اما پری نداشتم


بله

باید نوشت و باید زیست درگسیختن


باید دلسپرد حتی به دلیل شاید


باید دل سپرد تا عبور از تکرار . . .


  • Cma ....

زنگ خورد و رهام آخرین مزه های روز را برای دوستانش ریخت و آنها را خنداند .. برعکس بقیه در مدرسه حالش خوب بود .. کلاه بافتنی قهوه ایش را تا بالای مژه هایش پایین کشید تا باد سینوس های اورا تحریک نکند و تیکه های سبک همکلاسی ها شروع میشد که "نَ چای!" 

هربار که کسی این صحنه ی ننه سرمایی رهام را مسخره میکرد رهام اخمهایش در هم میرفت و میگفت : "خب حتما میچام دیگه!"

منتظر عباس آقا جلوی مدرسه ایستاده بود

عباس آقا مردی 80 ساله و طبیعتا کهیرالمنظر بود که به قولی دوستان پوستی بود بر استخوان که اگر بادی بوزد فسیل وی برجای میماند.. در ادامه ی محاسن و سیمای زیبا اخلاق او هم جفت چهره اش زیبا بود!

رهام با اینکه نمیتوانست عقاید یک 80 ساله را به هیچ وجه قبول کند و اورا به شدت کوته فکر میدانست اما دلش برای پیر مرد میسوخت که آخر عمرش را پشت فرمان و به راننده سرویس بودن میگذراند آن هم چه ساعت بد و چه جاده ی پرترافیک و طولانی ای!

عباس آقا با ماشین سمند زرد رنگش رسید و از تمام هم سرویسی ها یکنفر آمده بود که او هم سفت در را بقل کرده و خوابیده بود

رهام سلام کرد و نشست .. عباس آقا به راه افتاد .. رهام از پنجره به آسمان خیره شده بود و گذران ابر هارا تماشا میکرد ...پس از چندی کلاهش را روی چشمانش کشید تلاش کرد چرت کوتاهی بزند که صدای بوق ماشین های پشتی کلاه را دوباره از سر وی بالا کشید با اخم به عقب و بعد به عباس آقا نگاه کرد ..چراغ راهنمایی سبز شده بود و عباس آقا چرت میزد 

بلند گفت :"سبز شده ها!"

عباس آقا به راه ادامه داد و رهام که از خواب در هنگام رانندگی او سخت به لرزه افتاده بود به او خیره شده

عباس آقا بطری نوشابه کوچکی که نصفه آب بود را برداشت مشتی به صورتش ریخت از آب ها .. کمی بعد مشتی دیگر و این رهام بود که این صحنه های پر استرس را با ضربه ی مکرر انگشت اشاره اش روی دسته ی در ، پاسخ میداد

دفعه سوم عباس آقا آب بر صورت چروکیده اش زد و از آینه عقب را نگاه کرد متوجه نگاه رهام شد و به عقب برگشت با لبخند مضحک و مرموزی گفت "خوابم میاد!"

رهام هم خنده ای مملو از دشنام های خفه شده در نطفه تحویل او داد

کمربند عقب را چک کرد لاکن کمربند سگک نداشت 

با خود میگفت که اگر بخوابی عملا مرده ای بیدار بمان

بعد از 4 ساعت شیمی 2 ساعت دینی و 2 ساعت زیست بیدار ماندن در مسیر پر ترافیک 50 دقیقه ای سخت بود

رهام به عباس آقا زل زده بود و همزمان جلویشان راهم چشم می انداخت

وارد اتوبان که شدند رهام به آسمان خیره شد .. با وجود اینکه همواره در تلاش بود به بقیه بقبولاند که دیگر بالغ شده ،هنوز به آسمان نگاه میکرد با ابر ها تصویر خدا را شخصی سازی میکرد و دنبال هرچه که میشد در ابر ها میگشت 

آنروز برخلاف هر روز هوا پاک بود.باد می آمد.باد می آمد .اسمان آبی بود و باد می آمدو ابر ها مثل تکه های پنبه در آسمان شناور بودند

رهام فکر میکرد .. به خانه فکر میکرد.. رهام به آینده فکر میکرد..رهام به مقصد فکر میکرد و طی این مسیر رهام فلسفه های زیادی پایه گذاری میکرد.. همزمان چشمش به عباس آقا هم بود

بعد از کمی وارد فلکه ی دانشگاه شدند ...فلکه ی بزرگ و پر تردد که تقریبا 10 دقیقه عبور از ان زمان میبرد..اکثر ماشین ها ماشین های باری سنگ و غیره بودند

رهام غرق در تفکر بود که ناگهان میان افکارش یادش به  آپارتمان نیمه ساز رو به روی خانه شان افتاد.. یادش به صدای هو هو وجیغ باد شد که چگونه در اتاق های نیمه ساز آپارتمان میچرخید و ناله ی گویی مردگان را برایش می اورد .رهام بار دیگر به خانه فکر کرد و به چیزهای خوبی که در انتظار او هستند.. رهام خسته بود ..خسته شد ..کلاهش را به روی چشمانش کشید .رهام خسته بود ..

  • Cma ....

سوم راهنمایی بودم به گمانم که با او آشنا شدم.معلم ریاضی بود و فکر میکنم یکی از دلایل تنفر من از ریاضی هم در همان سال ها که ریاضی با وجود او در مدرسه و سر کلاس قرین بود رقم خورد

برایش پشیزی ارزش قائل نبودم قدری که حالا هنوز با ملامت از وی یاد میکنم و مینویسم همه اش هم بر میگردد به انکه 

دختری داشت مارال نام. 

45 دقیقه از زمان کلاس هر جلسه را اختصاص میداد به تعریف و تمجید و شو اف ها و پزهایی که میتوانست بدهد راجب دخترش 

من در روز های اخر سال ناخواسته دیگر یک بایوگرافی کاملی از مارال ،پدرش ،برادر و خواهرانش و همینطور موفقیت ها و شکست های وی حفظ بودم گویی الگوی زندگی ام بود

در بوق و کرنا کرده بود که تمام موفقیت های او از این است که  بهره هوشی بالایی از من به ارث برده و تمام را مدیون من است به علاوه خودش هم خیلی سبز و باهوش است و حالا هم در جواب این همه لایق بودن ما او بورسیه شده است آمریکا 

در حرف هایش فقط جمله ی بمیرید از حسودی را جا می انداخت لاکن هیچ اشتیاق خاصی هم در چهره کسی نمی یافت برای شنیدن دوباره تعریف و تمجید ها

مدتی بود صدایش در نمی آمد که این خود گسل عمیقی در ذهن من نهاده بود او و سکوت اصلا پارادوکس است 

اگر متفکران زیاد سکوت میکنند و حالا او هم زیاد سکوت میکند پس متفکران چه چاره ای علاج کنند از هم سکوتی با چنین فردهِ بیگانه-با-تفکری؟

حرفی دیگر از مارال نبود گویی بدین نتیجه رسیده بود که زنگ های ریاضی ریاضی درس بدهد و دست از القا کردن موفقیت هایش در قالب درس زندگی بردارد

بالاخره طاقت نیاوردم و روزی بی مقدمه پرسیدم ((ببخشید از مارال چه خبر؟))

مثل انکه سوال ریاضی از او بپرسی و جوابش را نداند سرش را رو به تخته کرد و گفت خوب است خوب است

و سپس شروع به حل هندسه ی سال سوم دبیرستان کرد!

از انجا میگویم پارادوکس که او پرحرف بود از آن نوع پر حرف های خود زرنگ پندار که فکر میکرد حرف را به موقع میزند ولو اینکه مطمن هستم سوفور محله شان هم در مورد زندگی او اندک اطلاعاتی دارد چه بسا از خود او.

این عادت پرحرفی و توجه طلبی به او اجازه نمیداد تا رازی نگه دارد برای هرکس,مثل ما که دانش اموزانش بودیم, در حد توانش راز ها را فاش میکرد

گویی نادر شاه است که کشور میگشایید!

مسائل پر اهمیت را برای ادم های پر اهمیت و پزدادن و تحقیر کردن و این هارا برای ما روا میداشت

القصه , یک روز که مباحث را درس داده بود و باتوجه به این نکته که دیگر پر حرفی را کنار گذاشته بود, تنها کارش زل زدن در چهره های ما بود

لپ هایش گل انداخته بود و اخلاق و اعصاب هم نداشت. معلوم بود یکی از همان کم اهمیت ها پر اهمیت شده و حالا دل در دلش نبود که مارا درجریان بگذارد

اینگونه آغاز کرد که :" اه حالم از صادق هدایت بهم میخورد!"

تا آنروز از هدایت نخوانده بودم لاکن شنیده بودم که نویسنده ی قادری است منتها دوستانم که خوانده بودند چشمان گرد و تعجب کرده ای تحویل وی دادند 

آیدا بود به گمانم که طعنه آمیز پرسید: چه شده ست که به چنین احساس و قضاوت ارزشمندی رسیدید؟

پاسخ را با نگاهی غصه دار داد و گفت :"مهم نیست فقط خواستم بگویم اگر قصد دارید بوف کوری یا چمیدانم کتاب های دیگری از او بخوانید , بدانید که باید ظرفیت اش را داشته باشید

اصلا نمی خواهد بخوانید برای سنتان مناسب نیست 

این بوف کور آدم را شکاک میکند.دخترم.."

این کلمه ی اخر را گفت و ساکت شد اما بالاخره این طمع به حرف زدن و زبانش سِرّش را اشکار کرد

-دخترتان چه؟

+"دخترم از همان ابتدا هم که شکاک بود .. از باهوشی اش بود ولی حالا دیگر خیلی شکاک شده. افسردگی گرفته و از اکثر ادم های زندگی اش دوری می جوید و تمام این ها زیر سر ان کتاب لعنتی هدایت است .. خب اگر نمیتوانید خودتان را کنترل کنید نخوانید بابا ..نخوانید!"

همان دقیقه بود که ارادت قبلی و قلبی من نسبت به وی افزایش یافت حالا بیشتر تنفر را احساس میکردم .

راستش اگر نصف زمانی که صرف کرده بود برای تتوی ابرو و بقیه نواحی  به علاوه برهم زدن ان هیکل خپل و مسافرت های تمام نشدی اش, صرف کار بهتری میکرد الان اوضاع برای او فرق میداشت

شاید میفهمید که شاعران و نویسنده ها و افسردگی بگیر ها همه نقطه ای مشترک دارند

سر همه شان درد میکند ...انقدر درد میکند که از شدت ان با کوبیدنش به در و دیوار میکاهند و بعد وقتی علاجی جز ترکاندن مغزشان با هفت تیر ندارند, می‌نویسند.

در هنگام گسستن مینویسند.. من میگویم انسان اولیه برای برقراری ارتباط ننوشت لاکن شاید در قلعه ی گسستن بود که نوشت و خط خطی کرد که ارام شود

کتاب خوان هام هم همین گونه اند ..به کل رابطه نویسنده و خواننده بدین شرح است که نویسنده تجربیات اش و یا احساساتش را در قالب تجربیات ساختگی به خرد خواننده میدهد و حالا این این خواننده است که علاوه بر کنار امدن با موضوع داستان باید همزمان به بینشی از حال و روز ان روزهای نویسنده هم دست پیدا کند که مثلا واقعا حال "هدایت" چگونه بود وقتی که سه قطره خون را مینوشت..

زمانی که یکنفر از این چرخه کارش را به درستی انجام ندهد .. مثل مردگان میشود .رفتارش سراپا تظاهر میشود و دیگر خودش هم خودش نیست.

آن ابله معلم ریاضی را میگویم اگر تا به حال در زندگی اش کتابی خوانده بود حالا میفهمید اوضاع از چه قرار است

می فهمید که مارال لوس در حال بزرگ شدن است و حال میخواهد همسان سازی و همدردی کند با هدایت.

آن احمق اگر میدانست رابطه عمیق بین نویسنده و خواننده را این انتقاد های سخیف را سزاوار روح هدایت نمیدانست ولو اینکه میکوشید ببیند  چه شده است که مارال در وضعیتیست که تشابه دارد به حال بوف کوریِ صادق 

بعید نمیدانم اگر دیوانه شود ..پنهان بیشعوری برای چنین فرد گزافه گویی مثاله غول اخر است

و مارال هم آرزو میکردم که قبلتر از بیست و چند سالگی به بلوغ میرسید که سرانجامش مانند سرانجام هدایت نمیشد.


  • Cma ....