هبوط

احساسات لزوما معنای دقیقی در لحظه ندارند ... هرچه عمیق ولی قسمتی از انها گنگند
من هم گنگ هستم مفهومم مثل گنگیه زندگیست
بشنویم
Tlgrm.me/earsneed

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

تعریف میکرد :نشسته بودم تو میدون شاه .

پشت سرم یه دختر و پسر نشسته بودن..البته گوش نمیدادما ولی گوشِ دیگه میشنوه.. خلاصه پسره اومدا نشست جلو دختره گف: (ببین تو خیلی خوبی همه کارای ک گفتمم واسم کردی ولی ببین من دیگه نمیتونم.)


بعدم پا شد خیلی ریلکس یه تاکسی گرفت و رفت هیچی دیگه دختره ام نیشسه بود زار زار مثل ابر باهار گریه میکرد تا چند ساعت ..خلاصه خرجش یه تاکسی شد


البته خرج دختره ام یه تاکسی شدا ولی یکم آب بدنش تحلیل رفت.


داستان خنده داری بود .. چه بامزه ی تلخی "خرجش یه تاکسی شد!"


سر صبح  نشسته بودم صبحانه بخورم که چشمم افتاد به تقویم لوله شده روی اوپن. تقویم97 .. یادم به امتحانام افتاد رفتم ببینم چندمه فهمیدم یه ماه بیشتر نمونده .. اسفند


از این کارای همه پسند کردمو یه گشت زدم تو سالی که گذشت همه بدبختیا و خوشحالیارو مرور کردم بعدم هیچی دیگه تقویم جدیده رو یه نگاهیش انداختم و دیدم جلل الخالق


خرجش یه تقویم بود

  • Cma ....
#دایی_جان_ناپلئون
#ایرج_پزشکزاد

اسدلله میرزا خطاب به سعید: منم یه روزگاری مثل تو بودم، احساساتی، زود رنج… اما روزگار عوضم کرد. جسم آدم تو کارخونه ننه آدم درست میشه، اما روح آدم تو کارخونه دنیا.

اسدلله میرزا: تو قضیه زن گرفتن منو شنیدی؟

سعید: یه چیزایی میدونم. یعنی شنیدم که شما زن گرفتی و بعد طلاقش دادی.

اسدلله میرزا: به همین سادگی؟! زن گرفتم، بعد طلاقش دادم؟


اسدلله میرزا: من ۱۷، ۱۸ سالم بود که عاشق شدم.

سعید: عاشق کی؟

اسدلله میرزا: یه قم و خویش دور. نوه عموی همین فرخ لقا خانم سیاه پوش… عشقای بچگی و جوونی دست خود آدم نیست. بابا ننه ها بچه هاشونو عاشق هم می کنن. از بس به شوخی اون به این میگه عروس من. این به پسر اون میگه داماد من. همین جور هی تو گوش آدم فرو می کنن. بعد به سن عاشق شدن که میرسی، میبینی عاشق همون عروس بابا ننت شدی. اما همین بابا – ننه ها وقتی فهمیدن، روزگار منو اون دخترو سیاه کردن…

اسدلله میرزا: بابای اون برای دخترش یه شوهر پولدار تر از من پیدا کرده بود؛ بابایی منم برای پسرش یه عروس اسم و رسم دار تر. منتها ما از رو نرفتیم. انقدر کتک خوردیم و فحش شنیدیم تا خسته شدن و مجبور شدن ما دوتارو به هم بدن.

اسدلله میرزا: دو سال تموم حتا فکر یه زن دیگم به کلم نیافتاد. دنیا، آخرت، خواب، بیداری، گذشته، آینده و هرچیز دیگری برای من تو وجود اون زن بود. خود اونم یه سالی ظاهرا با من همین حال و هوا رو داشت. اما یواش یواش من به چشمش عوض شدم.

سعید: شما که خیلی همدیگرو دوست داشتین. چرا اینجوری شد؟

اسدلله میرزا: یه رفیق داشتم، همیشه می گفت: سال اول که زن گرفتم، زنم انقدر شیرین بود که می خواستم بخورمش. اما سال سوم پشیمون شدم که چرا همون سال اول نخوردمش… حوصله ندارم برات بگم چرا… چطور شد. فقط برات میگم که از سال دوم اگه از اداره یه راست می اومدم خونه و جای دیگه نمی رفتم، زنم خیال می کرد جایی ندارم که برم. اگه به زن دیگه ای نگاه نمی کردم، خیال می کرد عرضه ندارم. یادته چند دفعه از من پرسیدی این عکس کیه؟ [عکس یه عرب] 

سعید: همین دوستتون.

اسدلله میرزا: مومنت، مومنت. همیشه بهت گفتم یکی از دوستان قدیمیه. اما این دوست من نبود، نجات دهنده من بود…

سعید: نجات دهنده شما؟؟؟؟

اسدلله میرزا: بله، نجات دهنده من… تصدقت بشم من.

اسدلله میرزا: زن من با همین عرب نتراشیده نکره گذاشت فرار کرد. 

سعید: فرار کرد؟؟؟

اسدلله میرزا: اوهوم…

سعید: شما هیچ کاری نکردید؟؟؟

اسدلله میرزا: طلاقش دادم… رفت زن همین عبدالقادر بغدادی شد.

سعید: این مرتیکه زنتونو دزدیده، شما عکسشو قاب کردین، گذاشتین جلو چشمتون؟

اسدلله میرزا: تو هنوز بچه ای…

اسدلله میرزا: اگر تو دریا غرق شده باشی و اون لحظه که جون داره از تنت در میره، یه نهنگ پیدا بشه، نجاتت بده، شکلش از ستاره های سینمام خوشگل تر میاد. عبدالقادر کهیر المنظر همون نهنگه که به نظر من از مارلین دیتریش هم خوشگل تره.

سعید: … حالا چرا عاشق عبدالقادر شد؟

اسدلله میرزا: من با ظرافت با زنم حرف می زدم، عبدالقادر با زمختی و خشونت. من روزی یه بار حموم میرفتم، عبدالقادر ماهی یه بار. من با نهار حتا پیازچه هم نمی خوردم، عبدالقادر یه کیلو یه کیلو سیر و ترب سیاه می خورد. من شعر سعدی می خوندم، عبدالقادر آروغ می زد… اونوقت تو چشم زنم من بیهوش بودم، عبدالقادر باهوش. من زمخت بودم، عبدالقادر ظریف… فقط به گمونم عبدالقادر مسافر خوبی بود.دست به سفرش محشر بود. یه پاش اینجا بود، یه پاش سانفرانسیسکو… [س..] 

سعید: عمو اسدلله، چرا اینارو برا من تعریف کردی؟

اسدلله میرزا: ذهنت باید یه کمی روشن بشه. چیزایی رو که بعدا خودت خواه نا خواه می فهمی، میخوام زود تر به تو بفهمونم…

سعید: یعنی میخواین بگین لیلی هم مثله…

اسدلله میرزا: … نه نه نه همچین مقصودی نداشتم. فقط می خواستم بگم، اگه لیلی با پوری رفت، تو چیز مهمی گم نکردی! اگر قرار باشه یه روزی بخاطر عبدالقادر بغدادی یا موصلی ولت کنه، چه بهتر که از الان با پوری بره.

اسدلله میرزا: عشق تو بزرگتر از همه عشقاست. من شک ندارم. برای این که اولین عشق توئه .

اسدلله میرزا: ام یه چیزی بهت بگم. اینجا لیلی خیلی مهم نیست. این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی. این مرز مرد شدنه !


  • Cma ....

-تو یه ادم کاملی


+خودتی کثافط


-چته روانی چرا پاچه میگیری


+دیدی کثافطی



-د چه مرگته


+خودت گفتی کاملم


-احمق


پ.ن:آقا دلم تنگ شده واسه نوشتن راحت

  • Cma ....

-بندازم دور اینو؟


+نه میخوامش

-پس مگه چند وقت پیش بهت یکی دیگه نداده بودم


+کدومو میگی؟گل گلیه؟


-اره دیگه


+او وه مادر من اون که سه سال پیش بود


-خب حالا مگه جعبه کفشارو میخوری تموم میشه؟


+نه عزیزم گم شده


-یعنی چی پره چیز بود که


+پره چی؟


-چمیدونم تو که نمیزاری ادم نزدیک وسایلت بشه پر بود ولی


+خب حالا گم شد دیگه


-چی بود توش حالا


+مامان چه سوالایی میپرسیا از اتیش چارشنبه سوریتون میپرسیدی


-یعنی چی؟سوزوندیش؟مگه مرض داری بچه؟


+بابا چمیدونم گیر دادیا حالا یه مش کاغذ تیکه پاره و اشغال ک جا میگرفتن تو یه کارتون داغون تر چ ارزشی داره


تازه اتیش خوبی شد که ..


کلی پریدم از روش


-حالا باز جعبه میخوای چیکار ؟


+سه سال دیگه بت میگم


-چخبره سه سال دیگه


+سه سال دیگه میفهمی


-صب کن خب


دبیرستانت تمومه کنکورتو دادی دانشگاه قبول شدی تکلیفت معلوم شده دیگه چه خبره مگه


+آقا چه عجله ایه!


حالا که موقعش نیست ببینی سه سال دیگه چی میشه .. بزار چالشای اینده ماله منِ اینده باشه


یه وقتم این یکیو نسوزونم


-خلی؟


+خب اخه اصن چرا میپرسی مگه اون قبلیا که سوزوندم پرسیدن چرا میندازیمون تو جعبه


شما رو که نمیندازم تو جعبه ولی اصلا چ کاریه این سوالا بیخیال بابا


-دوستت زنگ زد


+دوستم کیه؟


-سانازدیگه


+ساناز؟


-بابا خوبه سه سال باهم بودین چ زود یادتون رفت همو ..


+باور کن یادم نمیاد


-مسخره ای؟


+ن جدا .. همین الانشم زیاد فرجه دادم خیلیارو هنوز یادمه!

×عه سلام


+سلام بَه چخبر؟


×سلامتی آقا این یارو شیمیه میپرسه؟


+چمیدونم.. دیشب خوابتو دیدم


×عه جدا؟


+اره هممون بودیم تولدم بود کنکورمونم داده بودیم


×چ جالبب


+ن خیلی


×چرا پس ؟


+اخه منو که میدونی تولد نمیگیرم نمیگیرم تا بشه سه سال


بعد یهو میترکونیم


×خب چیش بده


+نمیدونم شایدم خوبه




نگران مرگ نباشید، زیاد مطالعه کنید، غالب آنچه می‌خوانید را فراموش کنید و کندذهن باشید، از عشق و فقدان جان سالم به در ببرید، از ترفندهای کوچک استفاده کنید، در پستوی مغازه اتاقی خصوصی داشته باشید، همه چیز را زیر سوال ببرید، صمیمی باشید و با دیگران زندگی کنید، از خواب عادت بیدار شوید، با میانه‌روی زندگی کنید، پاسدار انسانیت‌تان باشید، کاری کنید که هیچ کس قبلا نکرده است، دنیا را ببینید، کارتان را خوب انجام دهید ولی نه زیاد خوب، فقط بر حسب اتفاق فلسفه‌ورزی کنید، خود را رها کنید، عادی و ناکامل باشید، بگذارید زندگی جواب خود باشد.


زندگی به روایت #میشل_دومونتنی



  • Cma ....



  • Cma ....

[the fish have managed to roll into the ocean in their [plastic bags

!Bloat: Ha, ha, ha, ha

!Gill: We did it

[pause]

?Bloat: Now what


Shame on me vali FINDING NEMO2003:)

  • Cma ....

چه میخواهیم

راستش چندیست به این فکر افتاده ام که واقعا ما ادم ها از زندگی هامان چه میخواهیم

چه میشود که گاهی فقیر و غنی یک رویا را در سر میپرورانند

چندان هم موفق به کشف پاسخ نشده ام و فکر هم میکنم هیچ گاه نخواهم شد

شاید اگر زمانی که جنین بودم داستان زندگی اینده ام تاکنون را میشنیدم ،گره خوردن بند ناف به دور گردنم را ترجیح میدادم

گرچه زندگی خالی نیست مهربانی هست امید هست لبخند هست

لاکن هیچ گاه نمیتوانیم تشخیص دهیم که لبخندمان پاداش گریه دیروز بوده و یا گریه مان خون بهای لبخند دیروز

باید سپاسگزار باشیم از هر انچه که داریم

و طلب کنیم هرانچه که نداریم

و این طلب کردن به اندازه ی تمام ان نعمت ها مصیبت است

پس از گذراندن زندگی دشوار و پر استرس دانسته ام که بهای هر لحظه زندگی چند است 

و حالا نگاه من نسبت به همه چیز متفاوت است

تفاوتی که اگر در زندگی فرد دیگری ایجاد میشد شاید میتوانست نتایج شگفت انگیزی بدهد

ولی حالا در زندگی من رخ داده و من در کوچک ترین و مضحک ترین جزییات زندگی توجه میکنم

ولی حدس بزنید که چه

بله من هم همانند چند میلیون نفر دانش اموز دیگر مانند کسی که در رفاه کامل بزرگ شده رشته ای عام را انتخاب کرده ام و در تلاش برای شکست دادن بقیه هستم

درست مثل بقیه

پس نشان میدهد که ان همه تغییرات شاید لازم هم نبوده است

و واقعا ایا لازم است که من رفاه و لذت را رها کنم و بنشینم پژمرده شدن گل رز ام را تماشا کنم و غرق تفکر شوم؟

جواب این یکی راهم نمیدانم

یک فرضیه دارم

شاید در فلان تاریخ و فلان روز قرار بوده است که فلان اتفاق برای یک نفر از ساکنان زمین بیفتد

و نوبت نوبت من شده بود که اتفاق برایم بیفتد

پس با این حساب چندان منطقی پشت این داستان ها نیست و رندم مانند یکنفر پلی لیست مصیبت هارا شافل ال کرده است و این اهنگ را رندومی برای یک نفر کاملا تصادفی مینوازد

و شاید هم قرار است این اتفاقات به نتایج خوبی ختم شوند که بازم هم سخن من این است که کسی که در زندگی سختی زیادی هم نکشیده ممکن است به ان برسد

پس واقعا چه فرقی برای چه کسی میکند که من ادبیات دوست داشته باشم یا نداشته باشم 

من دید متفاوتی دارم

بهای زندگی را میدانم

اما وقتی امتحان عربی دارم ارزوی مرگ میکنم

ارزویی که هرگزنکرده بودم را در هنگام یک امتحان جفنگ میکنم

در نوجوانی خر میشوم و علاقمند میشوم

به جوان بور و خوش قیافه و متین و فلان و بیسار

و مثل همه دل شکسته میشوم

مثل همه تراژدی پشت سر میگذارم

(همه تراژدی پشت سر میگذاریم اما متفاوت)

خطا میکنم 

توجیح میکنم

من هنوزدر هنگام عادت ماهانه ام مانند بقیه ی دختر ها بی اعصاب میشوم

و من به طور خالصی عادی هستم

و اگر قرار بود که کسی بشوم زمانش حالاست که خبری نیست

من همچنان وقتی از طرف دوستانم کنار گذاشته میشوم به خاطر یک فرد جفنگ دلشکسته میشوم

حتی وقتی میدانم که هرکسی به اندازه ی لیاقتش دارد

و یکنفر دیگر زندگی با استرس کمتری تجربه میکند و نتایجش حتی دلپذیر تر از من است که مثلا دید بهتری به زندگی دارم

من همانند دیگران از عشق و خیانت و دروغ و .. رنج میکشم

حتی وقتی غم ها و فاجعه های بزرگ تری را تجربه کرده ام

و خبر بد اینجاست که روانشناس ها میگویند شما خیلی مقاوم و خود ساخته هستید و خیلی نورمال

اما واقعا این نورمال نیست

چگونه در کلیات شبیه هستیم و در جزییات متفاوت

و چرا اتفاقاتی که برایمان مهم هستند عامل جزییاتند؟

واقعا چه هستیم وکه هستیم و چه میخواهیم

ایا واقعا این تغییرات لازم است؟

ایا هدف صرفا تلقینی موقت است که به خود روا میداریم تا چند سالی خوشحال باشیم که هدف داریم؟

من که نمیفهمم اگر قرار است دوست من به علت جهش ژنتیکی یک نابغه شود پس یک نفر بگوید که دقیقا خودمان چه غلطی میکنیم در زندگی هامان اگر تمام این ها امار و احتمال و ژنتیک است


  • Cma ....

از دره های ذهن من با درد سینوسی 

درون خوابگاه خاطرات سرد دیروزی

نوشتم

دیدگان را خون برانگیخت 

این زبان را دیو تنهایی بترساند 

مهر خاموشی زد عقل بر صدای و 

قصه ام ماند در سینوس و چرک کرد 

رخنه کرد دیروز در امروز و چرک کرد

داد زد خاموش در صور

جیغ شد در پرده ی گوش

 درد شد در چاله های سرد سینوس

سکوت شد در بین نت ها 

موج شد در روح دریای وجودم و 

تمام خشم دریا را برانگیخت

هرچه جَستم هرچه رفتم هرچه بی نفس دویدم

چند سال و چند ماهو چند روزی که دویدم

راه رویا را ندیدم 

راه ابریشم ندیدم

راه پریون و گل و افسون و جادو را ندیدم

هرچه دیدم 

جیوه بود و جیوه بود و جیوه دیدم

هند را زرگونه دیدم

ابر اما جیوه میبارید بر اندام زر ها

مهر را فرزانه دیدم

ماه اما جیوه می پاشید بر دامان صبح ها

دوست را همشانه دیدم

جیوه اما خورد همه شانه ها را

عشق را افسانه دیدم

جیوه اما چشم دیدن هم ندارد

جیوگی هایی که دیدم

از دلم بیرون نرفته

ذره ذره راه می یابد به قلبم

راه می یابد به قلبم

آب قلبم جیوه ای شد

جوهری شد جوهری از رنگ تیره

جیوه سخت است 

جیوه، ماده ی اما و مرگ است

جیوه بود هرچه که دیدم

دیدگان را خون برانگیخت

  • Cma ....